سرد اما سبز
كنار پنجره ايستاده ام؛ در انتظار. آسمان ابرهايش را بي تابانه مي بارد. من كنار اين انتظار سرد، يخ كرده ام. هوا ابري است. ستاره اي حتي چراغ آسمان را روشن نكرده. به تو نگاه مي كنم.
بي اختيار نگاهم مي لغزد روي انگشتانت و دانه هاي تسبيح به لبهايت چشم مي دوزم. زير لب چيزي مي گويي؛ لابد با خدا حرف مي زني. محو تو مي شوم و كمي از انتظار خود فارغ مي شوم. صداي چك چك باران روي ناودان دوباره مرا به حالت انتظار مي كشاند. باز هم خيره مي شوم به شبي كه انگار مدتهاست اينجا آمده. انگار روزهاي زيادي است كه زندگي ام را با اين شب مي گذرانم. من به انتظار سرد خود ايستاده ام. دلم شور مي زند. براي اتفاقي كه نمي دانم مي افتد يا نه؛ من اما منتظر مي ايستم تا اگر اتفاقي افتاد پيشقدم همه باشم... نگاهم دوباره با دانه هاي تسبيح تو گره مي خورد. دلم آرام مي گيرد. همچنان به انتظار مي مانم؛ به انتظار سرد يك اتفاق كه همرنگ دانه هاي تسبيح تو سبز است!
چهارشنبه 10 تیر 1388 - 6:43:03 PM